بابک احمدیان
3/10/85
در زندان " مونت جوی " ایرلند یک روز دوشنبه،
بر فراز یک چوبه دار ،
"کوین بری" جوان جان داد
به خاطر آزادی ،
جوانی بود که هیجده تابستان برو نگذشته بود..
اما کسی نیست که نگوید
وی گاه رفتن بسوی مرگ
سر پرغرور خود را بالا نگهداشته بود...
هر وقت که برای ایجاد دید تشکیلاتی در دوستان از چگونگی تاسیس، نحوه مبارزه، روحیات و تجربیات تشکیلاتهای مختلف صحبت می کنم در عجله هستم تا صحبت را در مورد سازمان مجاهدین خلق به مهدی رضایی برسانم که بعد از اینکه در شهریور 1350، نوددرصد از اعضای سازمان دستگیر شده بودند مهدی رضایی به اتفاق برادرانش تشکیلات را جمع و جور کرد. بعد از دستگیریش توسط ساواک ، مطبوعات رزیم در مورد او نوشتند :
"در دادگاه تجدید نظر نیز این مورد دوباره تکرار شد . سرانجام در 16 شهریور 1351 در مطبوعات اعلام شد که مهدی رضایی پس از محکوم شدن به سه بار اعدام در دادگاه بدوی و تجدید نظر نظامی ، تیرباران گردید . او در هنگام دستگیری و اعدام 20 سال داشت. "
در مورد سازمان چریکهای فدایی خلق از عباس. ح. مثال میآورم که در 17 سالگی یکی از بانکهای شهر رشت را برای تشکیلات سرقت کردند ،زمانی که دستگیر و تیرباران می شد 18 سال داشت که وقتی مادرش برای گرفتن جنازه فرزندش مراجعه میکند میگویند: " برو و شیرینی بگیر ". و در نهایت تنها لباس سوراخ سوراخ شده اش را تحویل می دهند نه جنازه اش را.
در مورد مبارزات ایرلند هیچ جای صحبت به آدم اینقدر هیجان نمیدهد که میگویی، در قرن نوزدهم در ایرلند کمتر خانه ای بود که تصویری از محاکمه " امت "بر دیوارهایش نباشد . او پرچم سه رنگی را برای جنبش ملی ایرلند پیشنهاد کرده بود . آن مبارز جوان ، "رابرت امت " ، وقتی پای دار می رفت گفت " هنگامیکه ملت من جای شایسته خود را در میان ملتهای روی زمین باز گیرد ، آنگاه و نه زودتر ، رثای مرا بنویسید . "
اصرار و عجله برای گفتن این مثالها بلکه تخلیه یک نوستالوژی است ! حسرت از اینکه آیا زمانی خواهد رسید که حرکت ملی ما آنقدر گسترش یابد که از آن کادرهای تشکیلاتی 20 ساله و کمتر را شاهد باشیم؟! حسرت از اینکه بیداری ملت آذربایجان به سنین کودکی برسد و تشکیلاتی شدن آنها به جوانی شان. یعنی آنچه که ملت ایرلند ، ملت فلسطین با جنبش الفتح و... به آن رسیده اند و این یعنی اپیدمی مبارزه در یک ملت که آنرا محکوم به پیروزی می کند.
اما امروز:
اولین بار که او را دیدم در ششم اردیبهشت 1382 بود. در چهارم اردیبهشت در تظاهرات 24 اوریل ارامنه در تهران آتیلا کیشیزاده و تعدادی از دوستان به دست ارامنه با چاقو زخمی شده و در بیمارستان بستری بودند. باید کاری میکردیم، تصمیم گرفته شد در دانشگاه آزاد تبریز تجمع کرده و پرچم ارمنستان را آتش بزنیم. میگفتیم اگر 100 نفر باشیم میتوان این کار را به خوبی انجام داد. قرار شد 30 نفر از دانشجویان باشد و بقیه هم از دوستان خارج دانشگاه. قبل از رفتن به خودم میگفتم که با تجربه دوستان خارج دانشگاهی کار چندان سختی نخواهد بود، اما وقتی که زمان تجمع فرا رسید تنها یک نفر از دوستان خارج دانشگاه آمده بود و او را هم نمیشناختم. استرس شدیدی داشتیم ، مانده بودیم 15 نفره شروع کنیم یا نه؟ مانده بودیم چگونه شروع کنیم ؟ همه به یکدیگر می گفتیم شروع کنید دیگر!. یک دفعه او با صدای بلند شروع به فریاد زدن کرد: "ملت شریف آذربایجان فرزند تو بدست ارامنه مجروح گردیده... ". اما یک دفعه فریاد خود را قطع کرد ، همه برگشتند به طرف ما . دیدم که کار از کار گذشته است ، شروع کردم به شعار دادن" اولوم اولسون داشناکا" و بقیه دوستان هم...
بعد از تجمع که با موفقیت کامل برگزار شد و سروصدای زیادی هم به پا کرد، با هم بودیم. قیافه اش زیاد هم کم سن و سال نشان نمی داد . بهش گفتم : "تو چرا شروع کردی وقتی نمیتوانی؟ "به شوخی گفت: " دیدم هیچ کس نیست جو گرفت". با هم آشنا شدیم. سه چهار بار تا آن موقع بازداشت شده بود. یک بار در زمان کاندیداتوری دکتر چهرهقانلی، یک بار در بازی تراکتور سازی که شعار " آذربایجان بیر اولسون ..." می داد. یک بار هم در مراسم 21 آذر در امامیه تبریز و ...
در امامیه که بازداشت شده بود با برادران من در یک سلول بود. گفت به علت صغر سنی آزادم کردند. وقتی پرسیدم که مگر چند سال داری؟ و گفت متولد 65 هستم حس حسادت غریبی پیدا کردم ، صادقانه بگویم، احساس خجالت کردم، واقعاً به جسارتش غبطه خوردم...
بین ما معروف شد به "مهدی 65". با هم صمیمی شدیم. در مراسمها اکثراً با هم بودیم. نشریات دانشجویی را به دبیرستانها میرساند. با خیلیها ارتباط داشت . همیشه به او میگفتم " که تابلو بازی، قهرمان بازی درنیاور دیگر از صغر سن خبری نیست ها ".
از دانشگاه آزاد سولدوز قبول شد.وقتی فکر می کنم که بین اینهمه شهر و دانشگاه از سولدوز قبول شد ناگزیر از اعتقاد به طالع ، سرنوشت و ... می شوم. قبل از اینکه انتخاب واحد بکند رفته بود امتیاز نشریه دانشجویی "باتی آذربایجان " را گرفته بود. هنوز یک ماه در سولدوز نبود که اسم و رسمی بین ملتچیهای سولدوز پیدا کرده بود. دانشگاه سولدوز، باتی آذربایجان ... ورد زبانها شده بود. در قیامهای خرداد جزو اولین دانشگاههایی بود که اعتراض و تجمع به راه انداخت و تظاهرات را به شهر کشید. در همان روزهای اول قبل از قیامهای شهری سولدوز بازداشت شد. اما بعد از چند روز به قید وثیقه آزاد شد. بعد از تظاهرات تبریز ماموران اطلاعات به خانه پدر و برادرانش یورش برده و منزلشان را مورد تفتیش قرار دادند. در بازرسی ها عکس هایی از لیدر ملی و همچنین چند پرچم مقدس آذربایجان جنوبی پیدا شده بود. تحت تعقیب بود که قیامهای شهری سولدوز شروع شد و خون 14 شهید خاک آذربایجان را در سولدوز سیراب کرد. یکی از دوستان سولدوزی را فرستادیم تا لیست شهدا را دربیاورد و ببینیم اسم مهدی در بینشان هست یا نه؟ بعد از قیامهای سولدوز در حالی که به شدت دنبالش بودند چند روز در خانه ما در تبریز مخفی شد گفتم : "بگذار آبها از آسیاب بیفتد بعد برو، حالا هم که بازار شکنجه داغ است... "
بعد از چند روز گفت: " بالاخره نمی شود که تا آخر عمر فرار کرد. میگفت اگر دستگیرم کردند به مادرم سر بزن... " دو روز بعد خبردار شدم ، نیمه شب ماموران امنیتی با شکستن در خانه دانشجویی اش در سولدوز او را بازداشت کردند. 83 روز در بازداشت بود که قریب 50 روز آن در انفرادی. در این مدت بین اطلاعات شهرهای ارومیه، تبریز و سولدوز رد و بدل می شد. در هر سه شهر برایش پرونده تشکیل داده بودند. از دوستانی که آزاد می شدند سراغش را می گرفتم و خبرهایش را میفرستادم، از آثار شکنجه روی بدنش ، از اینکه اعتصاب غذا کرده و به شدت لاغر شده بود، یک بار هم شلوار با کمر کوچکتر برایش بردند. یکی از دوستانی که مدتی با او هم بند شده بود گفت که " در بازجویی ها برخلاف بسیاری ،او از آرمانهایش مدافعه می کرد!" مادرش مریض شده بود چند دفعه به او سر زدم. بهش روحیه می دادم که موقع ملاقات مهدی یک چیزی نگویید که روحیه اش خراب شود، از لیدر برایش صحبت می کردم و از ائلمان و از مبارزه علیه ظلم ... . بالاخره با وثیقه80 میلیونی از اطلاعات تبریز و با وثیقه پروانه کسب از اطلاعات سولدوز آزاد شد وقتی بعد از آزادیش دیدم ، مثل همیشه می خندید. بسیار لاغر شده بود از 80 کیلو به 50 کیلو رسیده بود روی صورت و پشت و پاهایش آثار شکنجه معلوم بود. بهش گفتم :" بعد هم میگویید حرکت فقط هزینه است! تو کجا می خواستی اینهمه لاغر بشوی؟! " گفته بودم " اگر دستگیرت کنند دو سه روزه ولت می کنند می گفت که دو سه روز که میگفتی تمام شد". با خنده میگفت: " به پدر و مادرم چی گفته بودی؟ در دادسرا صورتم را پوشانده بودم، میترسیدم مادرم آثار شکنجه ها را ببیند و ناراحت شود. مادرم موقعی که مرا به دادگاه میبردنداز دور منو دید با صدای بلند گفت: " مهدی دیلیوی دانسان ، سوتومو حالال اتمرم". میگفت که با خودم گفتم :" منیم آناما باخ هله".
دوستان دورش جمع شده بودند ، او خاطره میگفت و میخندید. یکی از بچه ها از من پرسید که ائلمان گریه هم بلد هست؟
بعد ها گریه اش را هم دیدم ... یکی دو ماه پیش جلوی بیمارستان امام تبریز با او قرار داشتم. پرسیدم سایت رفته ای؟ گفت دو روز پیش رفتم چطور؟ گفتم دکتر استعفا داده است ! وقتی توضیح دادم شروع کرد به گریه کردن. محکم منو چسبیده بود و اشک میریخت ، با صدای بلند فریاد میزد: "این امکان ندارد... " مردم جلوی بیمارستان فکر می کردند که مثل همیشه بیمارستان امام، تصادف و مرگی ...
آرام آرام قانعش کردم که دکتر با میل خودش هم آمده باشد با میل خودش نمیتواند برود، یعنی ما نمی گذاریم، خواهش می کنیم، التماس میکنیم ، اعتصاب غذا می کنیم... که برگردد.
دانشگاه سولدوز 2 ترم تعلیق از تحصیل را برایش قطعی کرد. می گفت که خوب شد، می توانم با وقت کافی در دادگاههایم حاضر باشم. بالاخره حکم دادگاه تبریز رسید حکمی که تا بحال سابقه نداشت و فکرش را هم نمی کردیم:
" مهدی نوری (ائلمان تبریزلی) متولد 1365 تبریز به علت عضویت در تشکیلات غیر قانونی گاموح، طرفداری از اندیشه های دکتر چهره قانلی و ... و بسیاری از جرایم دیگر که انشای آن از حوصله متن حاضر خارج است به هفت سال حبس تعزیری و سه سال تبعید از استانهای آذربایجان محکوم می شود".
البته این تنها حکم دادگاه تبریز است. دادگاه سولدوز و ارومیه هنوز اعلام حکم نکرده اند.
اما امروز...
یک چیز است که حرکت ملی آذربایجان را صاحب این افتخار کرده است، آنهم عشق به چهره قانلی است.
ائلمان ؛ سنه قیسقانیرام!
3/10/85
در زندان " مونت جوی " ایرلند یک روز دوشنبه،
بر فراز یک چوبه دار ،
"کوین بری" جوان جان داد
به خاطر آزادی ،
جوانی بود که هیجده تابستان برو نگذشته بود..
اما کسی نیست که نگوید
وی گاه رفتن بسوی مرگ
سر پرغرور خود را بالا نگهداشته بود...
هر وقت که برای ایجاد دید تشکیلاتی در دوستان از چگونگی تاسیس، نحوه مبارزه، روحیات و تجربیات تشکیلاتهای مختلف صحبت می کنم در عجله هستم تا صحبت را در مورد سازمان مجاهدین خلق به مهدی رضایی برسانم که بعد از اینکه در شهریور 1350، نوددرصد از اعضای سازمان دستگیر شده بودند مهدی رضایی به اتفاق برادرانش تشکیلات را جمع و جور کرد. بعد از دستگیریش توسط ساواک ، مطبوعات رزیم در مورد او نوشتند :
"در دادگاه تجدید نظر نیز این مورد دوباره تکرار شد . سرانجام در 16 شهریور 1351 در مطبوعات اعلام شد که مهدی رضایی پس از محکوم شدن به سه بار اعدام در دادگاه بدوی و تجدید نظر نظامی ، تیرباران گردید . او در هنگام دستگیری و اعدام 20 سال داشت. "
در مورد سازمان چریکهای فدایی خلق از عباس. ح. مثال میآورم که در 17 سالگی یکی از بانکهای شهر رشت را برای تشکیلات سرقت کردند ،زمانی که دستگیر و تیرباران می شد 18 سال داشت که وقتی مادرش برای گرفتن جنازه فرزندش مراجعه میکند میگویند: " برو و شیرینی بگیر ". و در نهایت تنها لباس سوراخ سوراخ شده اش را تحویل می دهند نه جنازه اش را.
در مورد مبارزات ایرلند هیچ جای صحبت به آدم اینقدر هیجان نمیدهد که میگویی، در قرن نوزدهم در ایرلند کمتر خانه ای بود که تصویری از محاکمه " امت "بر دیوارهایش نباشد . او پرچم سه رنگی را برای جنبش ملی ایرلند پیشنهاد کرده بود . آن مبارز جوان ، "رابرت امت " ، وقتی پای دار می رفت گفت " هنگامیکه ملت من جای شایسته خود را در میان ملتهای روی زمین باز گیرد ، آنگاه و نه زودتر ، رثای مرا بنویسید . "
اصرار و عجله برای گفتن این مثالها بلکه تخلیه یک نوستالوژی است ! حسرت از اینکه آیا زمانی خواهد رسید که حرکت ملی ما آنقدر گسترش یابد که از آن کادرهای تشکیلاتی 20 ساله و کمتر را شاهد باشیم؟! حسرت از اینکه بیداری ملت آذربایجان به سنین کودکی برسد و تشکیلاتی شدن آنها به جوانی شان. یعنی آنچه که ملت ایرلند ، ملت فلسطین با جنبش الفتح و... به آن رسیده اند و این یعنی اپیدمی مبارزه در یک ملت که آنرا محکوم به پیروزی می کند.
اما امروز:
اولین بار که او را دیدم در ششم اردیبهشت 1382 بود. در چهارم اردیبهشت در تظاهرات 24 اوریل ارامنه در تهران آتیلا کیشیزاده و تعدادی از دوستان به دست ارامنه با چاقو زخمی شده و در بیمارستان بستری بودند. باید کاری میکردیم، تصمیم گرفته شد در دانشگاه آزاد تبریز تجمع کرده و پرچم ارمنستان را آتش بزنیم. میگفتیم اگر 100 نفر باشیم میتوان این کار را به خوبی انجام داد. قرار شد 30 نفر از دانشجویان باشد و بقیه هم از دوستان خارج دانشگاه. قبل از رفتن به خودم میگفتم که با تجربه دوستان خارج دانشگاهی کار چندان سختی نخواهد بود، اما وقتی که زمان تجمع فرا رسید تنها یک نفر از دوستان خارج دانشگاه آمده بود و او را هم نمیشناختم. استرس شدیدی داشتیم ، مانده بودیم 15 نفره شروع کنیم یا نه؟ مانده بودیم چگونه شروع کنیم ؟ همه به یکدیگر می گفتیم شروع کنید دیگر!. یک دفعه او با صدای بلند شروع به فریاد زدن کرد: "ملت شریف آذربایجان فرزند تو بدست ارامنه مجروح گردیده... ". اما یک دفعه فریاد خود را قطع کرد ، همه برگشتند به طرف ما . دیدم که کار از کار گذشته است ، شروع کردم به شعار دادن" اولوم اولسون داشناکا" و بقیه دوستان هم...
بعد از تجمع که با موفقیت کامل برگزار شد و سروصدای زیادی هم به پا کرد، با هم بودیم. قیافه اش زیاد هم کم سن و سال نشان نمی داد . بهش گفتم : "تو چرا شروع کردی وقتی نمیتوانی؟ "به شوخی گفت: " دیدم هیچ کس نیست جو گرفت". با هم آشنا شدیم. سه چهار بار تا آن موقع بازداشت شده بود. یک بار در زمان کاندیداتوری دکتر چهرهقانلی، یک بار در بازی تراکتور سازی که شعار " آذربایجان بیر اولسون ..." می داد. یک بار هم در مراسم 21 آذر در امامیه تبریز و ...
در امامیه که بازداشت شده بود با برادران من در یک سلول بود. گفت به علت صغر سنی آزادم کردند. وقتی پرسیدم که مگر چند سال داری؟ و گفت متولد 65 هستم حس حسادت غریبی پیدا کردم ، صادقانه بگویم، احساس خجالت کردم، واقعاً به جسارتش غبطه خوردم...
بین ما معروف شد به "مهدی 65". با هم صمیمی شدیم. در مراسمها اکثراً با هم بودیم. نشریات دانشجویی را به دبیرستانها میرساند. با خیلیها ارتباط داشت . همیشه به او میگفتم " که تابلو بازی، قهرمان بازی درنیاور دیگر از صغر سن خبری نیست ها ".
از دانشگاه آزاد سولدوز قبول شد.وقتی فکر می کنم که بین اینهمه شهر و دانشگاه از سولدوز قبول شد ناگزیر از اعتقاد به طالع ، سرنوشت و ... می شوم. قبل از اینکه انتخاب واحد بکند رفته بود امتیاز نشریه دانشجویی "باتی آذربایجان " را گرفته بود. هنوز یک ماه در سولدوز نبود که اسم و رسمی بین ملتچیهای سولدوز پیدا کرده بود. دانشگاه سولدوز، باتی آذربایجان ... ورد زبانها شده بود. در قیامهای خرداد جزو اولین دانشگاههایی بود که اعتراض و تجمع به راه انداخت و تظاهرات را به شهر کشید. در همان روزهای اول قبل از قیامهای شهری سولدوز بازداشت شد. اما بعد از چند روز به قید وثیقه آزاد شد. بعد از تظاهرات تبریز ماموران اطلاعات به خانه پدر و برادرانش یورش برده و منزلشان را مورد تفتیش قرار دادند. در بازرسی ها عکس هایی از لیدر ملی و همچنین چند پرچم مقدس آذربایجان جنوبی پیدا شده بود. تحت تعقیب بود که قیامهای شهری سولدوز شروع شد و خون 14 شهید خاک آذربایجان را در سولدوز سیراب کرد. یکی از دوستان سولدوزی را فرستادیم تا لیست شهدا را دربیاورد و ببینیم اسم مهدی در بینشان هست یا نه؟ بعد از قیامهای سولدوز در حالی که به شدت دنبالش بودند چند روز در خانه ما در تبریز مخفی شد گفتم : "بگذار آبها از آسیاب بیفتد بعد برو، حالا هم که بازار شکنجه داغ است... "
بعد از چند روز گفت: " بالاخره نمی شود که تا آخر عمر فرار کرد. میگفت اگر دستگیرم کردند به مادرم سر بزن... " دو روز بعد خبردار شدم ، نیمه شب ماموران امنیتی با شکستن در خانه دانشجویی اش در سولدوز او را بازداشت کردند. 83 روز در بازداشت بود که قریب 50 روز آن در انفرادی. در این مدت بین اطلاعات شهرهای ارومیه، تبریز و سولدوز رد و بدل می شد. در هر سه شهر برایش پرونده تشکیل داده بودند. از دوستانی که آزاد می شدند سراغش را می گرفتم و خبرهایش را میفرستادم، از آثار شکنجه روی بدنش ، از اینکه اعتصاب غذا کرده و به شدت لاغر شده بود، یک بار هم شلوار با کمر کوچکتر برایش بردند. یکی از دوستانی که مدتی با او هم بند شده بود گفت که " در بازجویی ها برخلاف بسیاری ،او از آرمانهایش مدافعه می کرد!" مادرش مریض شده بود چند دفعه به او سر زدم. بهش روحیه می دادم که موقع ملاقات مهدی یک چیزی نگویید که روحیه اش خراب شود، از لیدر برایش صحبت می کردم و از ائلمان و از مبارزه علیه ظلم ... . بالاخره با وثیقه80 میلیونی از اطلاعات تبریز و با وثیقه پروانه کسب از اطلاعات سولدوز آزاد شد وقتی بعد از آزادیش دیدم ، مثل همیشه می خندید. بسیار لاغر شده بود از 80 کیلو به 50 کیلو رسیده بود روی صورت و پشت و پاهایش آثار شکنجه معلوم بود. بهش گفتم :" بعد هم میگویید حرکت فقط هزینه است! تو کجا می خواستی اینهمه لاغر بشوی؟! " گفته بودم " اگر دستگیرت کنند دو سه روزه ولت می کنند می گفت که دو سه روز که میگفتی تمام شد". با خنده میگفت: " به پدر و مادرم چی گفته بودی؟ در دادسرا صورتم را پوشانده بودم، میترسیدم مادرم آثار شکنجه ها را ببیند و ناراحت شود. مادرم موقعی که مرا به دادگاه میبردنداز دور منو دید با صدای بلند گفت: " مهدی دیلیوی دانسان ، سوتومو حالال اتمرم". میگفت که با خودم گفتم :" منیم آناما باخ هله".
دوستان دورش جمع شده بودند ، او خاطره میگفت و میخندید. یکی از بچه ها از من پرسید که ائلمان گریه هم بلد هست؟
بعد ها گریه اش را هم دیدم ... یکی دو ماه پیش جلوی بیمارستان امام تبریز با او قرار داشتم. پرسیدم سایت رفته ای؟ گفت دو روز پیش رفتم چطور؟ گفتم دکتر استعفا داده است ! وقتی توضیح دادم شروع کرد به گریه کردن. محکم منو چسبیده بود و اشک میریخت ، با صدای بلند فریاد میزد: "این امکان ندارد... " مردم جلوی بیمارستان فکر می کردند که مثل همیشه بیمارستان امام، تصادف و مرگی ...
آرام آرام قانعش کردم که دکتر با میل خودش هم آمده باشد با میل خودش نمیتواند برود، یعنی ما نمی گذاریم، خواهش می کنیم، التماس میکنیم ، اعتصاب غذا می کنیم... که برگردد.
دانشگاه سولدوز 2 ترم تعلیق از تحصیل را برایش قطعی کرد. می گفت که خوب شد، می توانم با وقت کافی در دادگاههایم حاضر باشم. بالاخره حکم دادگاه تبریز رسید حکمی که تا بحال سابقه نداشت و فکرش را هم نمی کردیم:
" مهدی نوری (ائلمان تبریزلی) متولد 1365 تبریز به علت عضویت در تشکیلات غیر قانونی گاموح، طرفداری از اندیشه های دکتر چهره قانلی و ... و بسیاری از جرایم دیگر که انشای آن از حوصله متن حاضر خارج است به هفت سال حبس تعزیری و سه سال تبعید از استانهای آذربایجان محکوم می شود".
البته این تنها حکم دادگاه تبریز است. دادگاه سولدوز و ارومیه هنوز اعلام حکم نکرده اند.
اما امروز...
یک چیز است که حرکت ملی آذربایجان را صاحب این افتخار کرده است، آنهم عشق به چهره قانلی است.
ائلمان ؛ سنه قیسقانیرام!